این داستان داستان یک شهر است .یک شهر سوخته که زیر تلی از خاکسترهای قلبم مدفون شده است.شهری شگرف و زیباو بسیار...به خاطر ندارم که شهرم چگونه شهریست.نمی دانم چرا دفنش کرده ام یا چرا دفنش کردند..به خاطر ندارم اما می خواهم اکنون که هر کار میکنم دوباره از هم می پاشم به یاد اورم....به یاد اورم و دوباره قلبم را به اتش بکشانم و از میان اتش بر افروخته ی قلبم .........داستان از این جا شروع میشود.یک ساحل خروشان و ماسه ای و شلوغ ویا ...
ادامه مطلب |